برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • سه شنبه ۲۳ آبان ، ۱۷:۵۶ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۱۶
نظرات شما ( ۴ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • سه شنبه ۲۳ آبان ، ۱۳:۰۲ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۲۲۹
نظرات شما ( ۴ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • دوشنبه ۲۲ آبان ، ۱۹:۰۱ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۲۴۹
نظرات شما ( ۱۰ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • آقای ربات
  • دوشنبه ۲۲ آبان ، ۱۷:۵۸ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۱۷۴
نظرات شما ( ۱ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۲ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۳ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۱ )
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نظرات شما ( ۳ )

باران شدیدی میبارد 

من پاهایم را مچاله کردم .. روی تختم نشسته ام 

چشمانم بسته 

گذشته را مرور میکنم 

گاهی رعد و برق میزند و همه چیز از سرم میپرد 

اما دوباره همه چیز را کنار هم میذارم 

مهره ها را میچینم

هر چقدر حساب کتاب میکنم باز هم من باید برنده میشدم 

چرا نشد ؟ 

سرم گیج میرود از این همه فکر و خیال 

بی حال میشوم روی تختم و فقط گوش میکنم .. به صدای باران ... به دلیل عاشق شدنم ...

عاشق شدنم ....

عاشق شدنم ...

...

 

به ساعت نگاه میکنم .. دیر نشده میرسیم ! 

امیر و سارا  اضطراب دارند .. خیلی زیاد ... این را میشود از نگاهشان فهمید ..

ساکتیم .. همه .. تا محل برگزاری جلسه هم ساکت میمانیم .. محل جلسه در سالن بزرگ شرکت کیمیاس ! شرکت بزرگ داروسازی کیمیا !

وارد سالن میشویم .. خیلی شلوغ است .. سرو صدای زیادی در سالن پیچیده 

در ردیف اول جایی پیدا میکنیم و مینشینیم .. لپ تاپم را از کیف در می آوردم و فایل های مربوط به داروهای جدید را باز میکنم 

و برای ارائه آماده میشوم

دست امیر را لمس میکنم .. 

+خوبی ؟؟

-آره آره .. 

سرد است .. خوب نیست ..

دست های سارا میلرزد ! 

+ چته تو ؟؟؟ مگه داریم چیکار میکنیم ؟!!؟! 

- حس بدی دارم به این ماجرا ...

اما من حس خوبی دارم .

دارو ها یکی یکی معرفی میشوند 

فرمول های جدید 

هیچکدام چنگی به دل نمیزند .. 

رئیس پیر و سالخورده کیمیا صدا میزند :

- شرکت اکسیر سیاه ..

نوبت ما شد ... 

بدون معطلی بلند میشوم و میروم روی سن و لپ تاپم را به دیتا وصل میکنم ..

من مضطربم ؟؟ نه اصلا .. من خوبم من آرامم ... 

+سلام .. دکتر علی حیدری هستم از شرکت اکسیر سیاه .. میخوام سریع برم سر اصل مطلب 

چند تا عکس رو با آرومی رد میکنم و میذارم همه سکوت کنن

همونطوری که میدونید در این چند سال اخیر تعداد افرادی که به بیماری سرطان ریه دچار میشن خیلی افزایش یافته 

امروز من میتونم به جرات بگم که فرمول اولین داروی درمان کامل بیماری سرطان ریه رو در کل جهان اختراع کردیم 

و این دارو در مورد موش های آزمایشگاهیمون کاملا جواب دادن و اونا بهبود کامل یافتن

از حضار یکی از مسخره ها و یکی از ضعیف ترین رقیب ها و البته پرچانه ترین هایش با صدای بلند و حالت تمسخر میگوید : 

- دارویی که روی موش اثر گذاشته رو انتظار دارین قبول کنن بدون تست رو انسان هم تست کنن ؟؟

کمی نگاهش میکنم ! سر تا پایش را بررسی میکنم ... کل قد و هیکلش دو هزار نیست ! با کاپشن آمده جلسه :/

ادامه میدهم ...

+من و همکارانم نیازی به هرگونه حمایت و پشتیبانی از شرکت بزرگ کیمیا رو نداشتیم چون مدارک و اسناد و قرارداد های فرستاده شده از 

چند تا کشور اروپایی و یه کشور آسیایی الان آماده اس و من فقط میتونم انتخاب کنم اما خودم ترجیح دادم این دارو برای اولین بار

تو کشور خودم به خط تولید برسه .

از همه تشکر میکنم و امیر را برای توضیحات بیشتر و علمی تر دعوت میکنم به روی سن و خودم کنار می ایستم ..

برایم مهم نیس ... همین که توجه جلب کردم اولین حرکت بزرگ بود .. همین که کل نگاه ها به من و شرکت تازه تاسیسم افتاده ! 

بقیه توضیحات را امیر و سارا میدهند و دو داروی دیگر را هم آن ها معرفی میکنند .. انگار مهره برنده این جلسه ماییم ! 

پیرمرد سالخورده کیمیا اعلام نتیجه را که امسال از کدام شرکت ها حمایت کنند به یک هفته بعد موکول میکند و جلسه تمام میشود ..

در بیرون سالن احتشام را میبینم .. احتشام بزرگ .. احتشام قدرتمند ! .. احتشام پر از سابقه کاری و پرتجربه 

هیچ چیزی نیست ... شاه سفید شطرنج رو به رویم هیچ برایم جذبه ندارد ! 

لبخندی میزنم و آتشش را شعله ور تر میکنم و سوار میشویم و راه می افتیم .. همه خسته .. 

امیر و سارا را به خانه هایشان میرسانم .. اما خودم خانه نمیروم .. 

میروم به پارکی که پدرم همیشه مرا آنجا بازی میداد .. میروم آنجا .. روی نیمکت های سردش مینشینم  .. غروب تابستانی رنگ خورشید چقدر از این منظره جذاب است ... چقدر دلم میخواست امروز پدرم بود و میدید دارم دنیا را به زانو در می آورم .... چقدر دلم میخواست بود و هنوز به من انگیزه میداد ... هنوز وقتی بغض میکردم بود و مرا دلداری میداد ... بغض کرده ام .. اما اشک نه .. اشک نمیریزم .. 

فقط چشمانم را میبندم و فکر میکنم .. 

مهره ها را میچینم و به حرکت بعدی فکر میکنم .. 

به خانه نمیروم ... تنهایی خانه از همه چیز این شب ها وحشتناک تر است ... من از خودم در تنهایی ها میترسم .. 

خصوصا این روزها ...

به خواب میروم 

و باز از این خواب لعنتی میپرم ..

تابستان بود .. ناگهان وسط پاییز شد ... 

باز خواب بودم :( 

باز مرور گذشته ها بود ... 

میروم جلوی آینه .. خودم را میبینم و میترسم .. داد میزنم 

خانه را پر از سر و صدا میکنم 

داد میزنم 

لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

دیگر نا ندارم .... می افتم و در کف اتاق غلت میخورم ... 

کاش بود و کمی خودم را جمع و جور میکردم ... ! کاش بود و حداقل از او خجالت میکشیدم ... 

کاش امیر بود و مثل یک برادر مینشستیم حرف میزدیم ..

کاش این ای کاش ها یکیشان برآورده میشد ....

کاش....

...

..

..

ربات.

۱ موافق نظرات شما ( ۴ )