اگه تا 24 ساعت دیگه

پست نذاشتم

بدونید مردم :(

یا لبه مرگم ...


ربات.

  • آقای ربات
  • دوشنبه ۹ مرداد ، ۱۹:۴۸ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۲۵۴
۰ موافق نظرات شما ( ۲ )

از پنجره به بیرون نگاه میکنم

به مردم

به افرادم

به صفحه بازی

من زمانی شاه سیاه این میدان بودم

حال هم هستم

اما حال تنها یک شاه فراری ام

فراری از افرادم .. از مردمم .. از صفحه شطرنج

شاید هم یک شاه تبعید شده 

تبعید شده به غار تنهایی

به هر حال 

من فعلا کیش و مات شده ام 

و برای مدتی 

باید تنهایی هایم را بغض کنم

و قورت بدهم

باید حرکت ها را بررسی کنم

و هر وقت دلم گرفت

هزار لعنت بفرستم به شاه سفید

و ارتشش که برایش دلسوزی کردم

اما 

دلم سوخت....


اقای ربات  - شاه فراری

۰ موافق نظرات شما ( ۳ )

این روزها میگذرند و من دنیا را 

پشت عدسی های عینکم میبینم

شفاف تر 

قشنگ تر 

و تنها چیزهایی که عوض شده 

نگاه مردم به من 

و قیافه و شکل ظاهری من :)



پی نوشت : خدایی خیلی با عینک عوض شدم !! نه ؟


اقای ربات - عینکی

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۸ مرداد ، ۲۲:۳۴ ب.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۳۲۶
۱ موافق نظرات شما ( ۴ )

بچه که بودم

از هیچی نمیترسم 

جز گم شدن

از گم شدن خیلی میترسیدم

حالا که کمی بزرگتر شدم

از همه چی میترسم

به جز گم شدن


کاش میشد چشمامو ببندم و یک لحظه با همه غریبه باشم

کسی منو نشناسه

و من 

گم بشم...


آقای ربات.

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۸ مرداد ، ۲۰:۳۰ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۲۵۲
۱ موافق نظرات شما ( ۱ )

در ادامه نوشته قبلی 

یادم رفته بود بنویسم

روزی قسم میخوردم و پاش وامیستادم

اما حالا ......


آقای ربات ! 

۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

روزی عاشق بودم و عشق را در چشمانش میافتم

روزی خورشید روزهای من طلایی بود

مثل انگشتر مادرم میدرخشید

روزی روزهایم نیز هم رنگی بود ... 

روزی زندگی را با خنده و دلخوشی میگذراندم

روزی انحنای لب هایم همیشه رو به پایین بود

من هم روزی زندگی میکردم و آینده داشتم

من هم روزی مثل همه شما ها عاشق بودم

روحیه داشتم

نامرد نبودم

بد نبودم

من هم روزی بااحساس بودم

آری من هم روزی انسان بودم

...

راستش را بخواهی دلم برای آن روزها تنگ شده 

آن روزهایی که اشک نبود

رباتی نبود

تاریکی نبود

ناامیدی نبود

شب تا صبح در حال یادگیری 

مثل بمب بودم 

دلم برای روزهایی که در باطلاق گیر نکرده بودم تنگ شده 

خیلی تنگ شده 

روزهایی که به اندازه یک سال و نیمی از من فاصله گرفته اند 

من یک سال و نیمی میباشد که باخته ام

به چه چیزی باختم ؟ به هیچ .. به پوچی ها باختم

آری منم روزی دلم میخواست برگردم به همان روزهای قبلی

و بمانم و در آن روزها نفس بکشم

اما کاش میشد ....

کاش میشد...


آقای ربات - یاد روزای خوب افتادم .. دوباره .. :(

۱ موافق نظرات شما ( ۳ )

هیچ شبی مثل امشب 

احساس تنهایی نکردم

سخت بود تا به چیزای بی مزه بخندم 

تا ساعت ها بگذره

ربات ها گذاشتن و رفتن

رفیقا که دمشون گرم ..

داداشا که مشغول کار 

چی میمونه ؟ یک من تنها :(


ربات.

  • آقای ربات
  • جمعه ۶ مرداد ، ۲۳:۱۶ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۲۹۸
۱ موافق نظرات شما ( ۳ )

دستاش رو ها کرد و به هم مالید

و بعد کرد تو جیب کاپشنش و کاپشنش رو چلوند به خودش 

سرد بود 

کلاه کاپشنش رو کشوند روی سرش 

تا چشماش رو پوشوند 

پاهاش توی کفش هاش لمس شده بودند 

توی خیابون هایی پا میذاشت که خاکش .. آسفالتش خیلی بی حس بود 

به ساعتش یه نگاهی کرد 

28 بهمن ماه..

7:11 دقیقه شده بود 

و اون بدون هدف هنوز داشت راه میرفت

برای یک بار هم که شده بود 

به فکر کسایی نبود که توی خونه منتظرشن

به فکر کسایی نبود که نگرانش شدن

یک لحظه یک نور سبز توی چشماش افتاد 

واستاد و بالا رو نگاه کرد 

رسیده بود به در مسجد 

صدای اذان کل شهر رو گرفته بود 

همون صدای اذانی که باباش خیلی دوستش داشت ..

اشک تو چشماش جمع شد 

چقدر خدا از زندگیش دور شده بود 

چقدر وقتایی که خدا بود زندگیش قشنگ بود  

اما انگار دیگه احساسی برای شکسته شدن نبود 

انگار بغضی برای ترکیدن نبود 

به زحمت سنگینی که توی گلوش جمع شده بود و قورت داد و راهش رو کشید و رفت

رو به روی مسجد یه پارک بود 

رفت و توی یکی از نیم کت هاش نشست

چند تا سرفه خشک .. و بعد به صفحه گوشیش یه نگاهی انداخت

23 تا تماس از دست رفته 

16 تا پیام

بیشتر از اینا صفحه خاکستری رنگ گوشیش اون رو غرق خودش کرد

به همه جا نگاه کرد..

شب بود

همه جا تاریک .. یا سیاه بود . یا خاکستری .. یا سفید 

به مردم نگاه کرد .. همه در حال رفتن بودند ..

او از این شب ها که فقط رفتن آدم ها را نشان میداد متنفر بود

او به معنای تمام یک افسرده شده بود 

یک شاه سیاه شطرنج که

باخته بود


آقای ربات - افسرده.

۰ موافق نظرات شما ( ۱ )

بعد از بهار پارسال 

بهت گفته بودم

دیگه عشق نمیفهمم

دیگه احساس ندارم

دیگه نمیتونم خوب باشم

گفته بودم و تو قبول کرده بودی 

حالا پاش بسوز


ربات.

  • آقای ربات
  • جمعه ۶ مرداد ، ۱۶:۳۸ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۲۲۱
۱ موافق نظرات شما ( ۰ )

تابستون پارسال 

دستای منو گرفت

من گناه کار شدم 

:(


آقای ربات.

  • آقای ربات
  • جمعه ۶ مرداد ، ۱۴:۵۲ ب.ظ
  • توییت
  • بازدید : ۱۶۴
۲ موافق نظرات شما ( ۰ )