اینکه تو نیایی یک سر داستان است

و اینکه من تا کی منتظرت خواهم ماند داستان دیگری

میدانی؛

من همیشه سخت دل میکندم از هرچیزی

از شکلاتهایم

از مامان وقتی مرا میگذاشت مدرسه

از پارک وقتی موقع برگشتن میشد

حتی از خانه

وقتی میرفتم مسافرت

اینبار من زیاد منتظر نخواهم ماند

مثلا آنقدر که دیگر هیچ وقت توی خیابانهایی که با تو خاطره دارم راه نروم

یا آن غذایی که تو دوست داشتی را نتوانم بخورم

یا بوی عطر آدمها توی خیابان هوایی ام کند

من درست به اندازه کافی منتظرت میمانم

آنقدر که مطمئن شوم بیشتر از آن فقط وقت تلف شده ی بین دو نیمه سرنوشتمان است

و وقتی زمانش برسد تو را توی قلبم نگه میدارم

و قلبم را از سینه بیرون میکنم

و بعد از آن فقط با منطق ام عاشق میشوم

همانجور که تو عاشق میشدی

و بعد هم اگر نشد

خیلی منطقی ولش میکنم

بگذار تمام مردم شهر یاد بگیرند 

کی و کجا

باید دست از انتظار بردارند...


نوشته از دلارام_انگورانی

آقای ربات - یه جورایی منم حس همین نویسنده رو دارم الان

۰ موافق نظرات شما ( ۰ )

چه فریبی خوردی.!عقل را در سر بی راهه عشق دار زدی...

راز عاشق شدنت را همه جا جار زدی...

تو چه پاسخ دادی ؟ به غرورت که غریبانه شکست..

تو چه داری ای دل؟ که به چشمان پر از اشک خودت هدیه کنی؟

تو به یک حس دروغین باختی! 

زندگی را...

عشق را...

لحظه ها را باختی...

من به حال تو تاسف خوردم...

آن زمانی که دو چشمان سیاه او را ، بر سر کوچه عشق گدایی کردی

عاقبت خار شدی زیر نگاهش که تو را هیچ ندید...

این همه بی کسی و تنهایی...مست و آوار آن کوچه شدن...

قطره ایی از همه تاوانی است که تو باید به من و سادگی ام پس بدهی!

من به حال تو تاسف خوردم...

آن زمانی که لبت میلرزید...اشک هایت مثل یک نیل زلال روی آن یک صدمین نامه پرخواهش تو میلغزید...

من به حال تو تاسف خوردم...

آن زمانی که در آن تیرگی زندگی ات پرسیدم : این حقارت که تو را همنفس خاک نمود به تمام لذت آبی این عشق مگر می ارزید؟

و تو گفتی آری...

شاعر عاشق دیوانه همین نکته بدان که فریبت دادند!

و در آن محفل پیمان شکنان،عشق را قله خوشبختی دنیا خواندند...

تو چه داری که بگویی ای دل؟همه چیز از نگاهت پیداست..

دل خوش باور من...چه فریبی خوردی


برگی از روزگار سرد قدیمی...

16/8/1393

دل خوش باور من...


آقای ربات - دل خوش باور من...

۱ موافق نظرات شما ( ۰ )

دیروز سر یک مسئله خیلی گیر کردم و تقریبا 45 دقیقه روش فکر میکردم

فکر کردم - راه حل ریختم ولی به جواب نرسیدم

خیلی داغون شدم،اعصابم بهم ریخت و باز دوباره حرفای معلمم یادم اومد 

"تو توی ریاضی هیچی نمیشی" ، "تو مهارت ریاضی نداری" ، "تو استعداد ریاضی نداری"

این حرفا ها مثل یک فرفره توی سرم میپیچید و میپیچید و ...

خیلی جالب بود وقتی مسئله بعدی رو هم نگاه کردم دقیقا شکل همون مسئله بود ولی با اعداد متفاوت

حالا من دو تا معادله داشتم که حل نمیشد 

و دوباره داغون شدم

خلاصه شب شد و این مسئله ها حل نشد که نشد 

و من ماندم و سکوت شب و دو معادله لعنتی 

خوابم برد و توی خواب دیدم که دارم پرت میشم از یه دره

زیاد برام عجیب نبود چون همیشه از این خواب ها میبینم

ولی وقتی که صبح با آرامش خاصی بیدار شدم نگاهم به کتابم افتاد

و دوباره یاد مسئله ها افتادم 

خیلی با خودم کلنجار رفتم که دوباره بیام سر مسئله ها 

ولی 

وقتی کتاب رو باز کردم ، مسئله ها غیب شده بودن

دیگه معادله ایی وجود نداشت 

اونا رفته بودن 

یعنی اونا فقط توی سر من بودن ؟ یک توهم بود یعنی ؟!

این روزها خیلی عجیب است 

لااقل برای من

ساعتی در تلاشم و ساعتی را بیهوده میگذارنم

نمیدانم آینده چه خبر است....


آقای ربات.

  • آقای ربات
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ، ۱۱:۰۷ ق.ظ
  • روزنوشت
  • بازدید : ۴۱۶
۲ موافق نظرات شما ( ۵ )

این روزها آدم ‌ها جرئت ندارند خودشان باشند. از احساساتشان بهم بگویند ..

رودر رویِ هم می‌خندند و برای هم از دردها جک می‌سازند در حالی که دلشان خون است ..

بعد تمامِ فشارهای روحی‌شان میشود پست های اینستاگرامی ...

عکس های لبخندهایی که نهایت تلاششان را می‌کنند تا شاد بنظر بیاید را در اینستاگرامشان می‌گذارند با کپشن هایی دو پهلو ...

تهِ تهِ حرف زدن ها و اعترافات هم شده پیام ناشناس... 

این روزها آدم ها خودشان را پشت نقاب هایی پنهان کرده اند، نقاب هایی که دیگران دوست داشته باشند... 

بیچاره خودمان از ترس پس زده شدن مدفون شده ایم.



امضا : آقای ربات...
۲ موافق نظرات شما ( ۲ )

یکی می گفت

باید انقدر سرتو گرم کنی به چیزای عجیب و غریب

به داستانای پیش پا افتاده

باید دورتو شلوغ کنی از آدمایی که می دونی هیچوقت برات مهم نمیشن

که عاشقی یادت بره ..

باید چشماتو ببندی رو خیلی چیزا

باید چشماتو باز کنی رو خیلی چیزا

که جای اشک با لبخند، جای لبخند با پوزخند

جوری عوض شه که تصویر واضحی ازت

تو ذهن کسی نباشه هیچ ..

باید انقدر خوب نشونیه زخمای قلبتو از حفظ شی

که وقتی دلتنگی میاد سراغت

بی معطلی دستشو بگیری و پرتش کنی بیرون ..

باید صبح، خیلی زود پاشی

که شب، دست هیچ رویایی به سَرِ گذاشته رو بالشت نرسه مگه خواب ..

باید کار کنی

باید جوری این تنِ عاصی رو خسته کنی که شبا وقتی می اُفته تو رختخواب

حتی اگرم بخواد نا نداشته باشه دلش بغل بخواد ..

باید از خودت کار بکشی، اضافه کاری ..

یه جاهایی از زندگی اردوگاهه اجباریه

خیلی چیزا ممنوعه، مثل عشق

تو ام که یه مجرم سابقه دار ..

باید برای یه مدت نامعلوم

پایِ حکمِ تبعیدتو

خودت امضا کنی ...

۲ موافق نظرات شما ( ۱ )