اتاق کاملا سفید

با رنگ رگ هایم ست

روزها به این فکر میکنم که چرا اتاق پرده ندارد

و یادم میرود

و شب به این را میفهمم که چون اتاق من پنجره ندارد

و یادم میرود

و صبح دوباره....

در میان تمام سفیدی ها

یک لیوان پر از فراموشی های تاریکی خود نمایی میکند

اسمش این نیست ولی من اسمش را گذاشته ام : فراموش های تاریک!

این صد و یکمین لیوانی است که باید سر بکشم

چون دکتر ها میگویند این تو را از ذهن من دور میکند

من که باور ندارم

اما سر میکشم

تمامش را

یک جا و یک نفس

باز سرد میشود تمام تنم و گرم میشود تمام اتاق

عصر است

میدانم باران می آید

پنجره ندارم

ولی میدانم

صدایش را میشنوم

چقدر دلم برای باران تنگ شده

برای حس چیدن انگورهای مادر بزرگ

به دست های تو

پلک ها سنگین میشوند و به اجبار چشم ها را از دیدن محروم میکنند

کاش چیزی هم بود برای اینکه مغز را از فکر کردن محروم کند..!

مثلا کمی دلگرمی

دلگرمی برای انتظار

انتظار را میتوان دلیل زندگی دانست

وقتی بدانم می آیی

سراسر اتاق را پرده نصب میکنم

و به خودم

و به تو

امید میدهم که هوا بارانیست

اما وقتی صد و دومین لیوان را سر بکشم

باز تو نیستی

میدانم

فراموشی های تاریکی

فقط مرا به خواب نبودن ها تو میبرند

به خواب نخوابیدن های تو

...

..

.


اقای ربات.

تعداد نظرات این پست ۰ است ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">